دلم می خواهد چیزی برای تو بنویسم . نمی دانم چرا دستم به قلم نمی رود . امروز هم خود نویس قشنگم را برداشتم که بنویسم . هر چه کردم قطره ای از نوکش نتراوید . مدتها از آخرین باری که برای تو نوشتم گذشته است . بیشتر با تو حرف زدم . چرا ؟ حرف زدن راحت تر است ؟ شاید ! حقیقت قضیه این است که حرف هایم را فقط تو می شنوی . ولی شاید نوشته هایم ر ا دیگری بخواند . و بداند از رازهایی که مگو است . می گویم : اگر کسی بداند چه می شود ؟ می گویی : رازها غذای روح اند . و جان تو را عمیق میکنند . و ظرف تو را هم ظرف دریا می کند . اصلاً چه دلیلی دارد که انسان حرفی را به کسی بدهد که مال او نیست ! راز من بدرد کس دیگری نمی خورد . رازها اختصاصی اند . مثل اثر انگشت . اصلاً چرا درباره ی چیزی حرف می زنیم که بدیهی است . و بزرگان ما در باره ی آن بسیار گفته اند و شنیده ایم ؟ مگر اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشیم .
به من حق بده . قلمم تازه دارد راه می افتد .
دلم برایت تنگ است . گر چه انسان مومنی نبوده ام . و جیب هایم خالی است و هیچ نیاندوخته ام . اعتراف می کنم که ؛ گاهی هم در جاده ی لغزنده ی زندگی لغزیده ام . اما همیشه دست تو را دیده ام که پرم را می گرفتی . زمین می خورم . وقتی که داغ است . و می دانم که کار تو است . کسی غیر از تو نقشه هایی به این قشنگی نمی کشد .تو می دانی که من برمی گردم . بخاطر همین پشتم را به خاک می مالی تا از شرم تو به تو پشت نکنم . می دانم ! گرچه زمین خوردن هایم را دوست نداری اما عاشق لحظه ی برخاستنی . این ها را گفتم تا برایت بگویم : دیگر از این دنیا خسته شدم . تا کنون اگر نخ نازکی مرا به این دنیا پیوند می داد . دیگر آن نیز پاره و پوسیده شده است . مومنان وقتی می خواهند به سوی تو بیایند به اعمالشان می اندیشند . که چه همراه خود می برند . و با آن همه معصومیت و پاکی و مراقبت باز هم می ترسند . من اما نه پاکم و نه مراقبه ی چندانی و نه عبادت درخوری داشته ام . اصلاً چیزی که در خور تو باشد ندارم .
وقتی خودم را در حضور تو تصور می کنم . آنقدر ناچیز می یابم که ابدا به چشم نمی آید . مثل دیدن موجودی تک یاخته ای از نگاه انسانی . یا لانه ی مورچه ایی در کنج مهتابی خانه ای . فقط ، لطف تو است که جسورمان کرده تا خودمان را انسان بنامیم . و جهان را به نام خود سند بزنیم . خنده دار است اگر آن مورچه ی کنج مهتابی ، تمام خانه را برای خودش بداند !
این ها را گفتم تا بگویم که : هیچ چیز این دنیا مال من نیست و اگر هم بود فرقی نمی کرد . چرا که بند دلم به هیچ کجای این دنیای حقیر بسته نیست . ( چقدر با جرات می گویی !! ) . . .
نمی شود . حرف توی حرف می آوری و نمی گذاری . و مدعی را لال می کنی . تا به هر کلمه ای که می گوید ، ساعت ها فکر و اندیشه کند . ( فکر و اندیشه ! فکر را که می فهمی . یعنی آنچه که در نهان ما می گذرد . از این رو تمام تخیلات و آرزو ها و چاره اندیشی ها را ما فکر می نامیم . البته شاید شما فقط چاره اندیشی را فکر بنامی . من به تو احترام می گذارم . اما نظر م با شما فرق می کند . چرا که نمی توانی بگویی یک دیوانه فکر نمی کند . ولی اندیشه کردن ؛ فکر کردن همراه با ترسیدن است . یعنی افسار فکرت دستت باشد . یعنی از آنچه که در نهان تو می گذرد هراس داشته باش . چرا که روزی تمام وجودت را فکرها یت در بر می گیرند . براستی و بی هیچ تردید این فکرهایمان هستند که شخصیت و آینده و ابدیت ما را می سازند . ) . . . کجا بردی مرا !
داشتم می گفتم : دیگر دلم در دنیا پر نمی زند . حتا از لغزش هایم (گر چه بسیار شرمسار آنها هستم و هزارها بار از جنابتان پوزش خواستم )بخاطر آنکه پیش تو بیایم نمی ترسم . (البته ای کاش مرتکب لغزشها نمی شدیم . چه می شود کرد ! انسانیم و شیر خام خورده . این را گفتم ، نه که لغزش ها و اشتباهاتم را توجیه کنم . نه به جان عزیزت ! فقط به خاطر آن کسی که اینها را می خواند و مثل من لحظه هایی تو را فراموش می کند و می افتد در چاله ای یا چاهی . بعد پشیمان می شود و جبران می کند . از تو پوزش می خواهد . تو او را می بخشی . ولی او خود را نمی بخشد . گفتم . ). . .
دلم لک زده برای این که خودم را در این دنیا نبینم . و به جای این همه که مرا می بینند . و به جای همه ی محبانت ، فقط تو را نگاه کنم . دلم برایت تنگ است . و دنیا همیشه برایم زندان بوده است . چه می شود که به جای کشان کشان بردنم از کوچه پس کوچه های این دنیا . و آلودن و آلودن و آلودن ، بی آن که بدانم آخر و عاقبتش چیست . راهم را کوتاه کنی و به جاده ای ببری که تو در انتهای آنی ؟
نمی گویم نمی ترسم . می ترسم . اما ترسم از همیشه کمتر شده است . من مرگ عزیزانم را دیده ام . سخت است . و خوفناک ! از اینکه نمی دانی چه در انتظارت است . ولی من فکر می کنم وقتی انسان به سوی تو که روشنایی ، خوبی ، زیبایی ، مهربانی و عشق ، ذات و هستی خود را از تو وام می گیرند ، می آید . مگر می شود که بدی ، زشتی و تباهی و عذاب ، انتظار او را بکشد ؟ نه ! امکان ندارد .
من تو را دوست دارم . و دلم می خواهد که صدایم بزنی و مرا به سوی خودت بخوانی . خسته شدم از بس که پشت پرده ی تار تعلقات و گرفتاری هایم با تو حرف زدم .
عزیزم ! به دادم برس ! مرا دریاب ! حرمان و تاسف و اندوه دارد ریشه ی مرا می خورد . می ترسم شیطانک های یاس و نا امیدی تمام وجودم را ببلعند .می ترسم چیزی نماند که دستت را بگیرد . من از این دنیا و این گونه زیستن وحشت دارم . من از دنیایی که شیطان ها ، غصه ی بشریت را می خورند می ترسم . از دنیایی که احمق ها خود را جانشین خداوند و پیامبر و امام او می دانند می ترسم .
تو زنجیر یک شیطان را باز کردی و اکنون تمام دنیا را شیطان فرا گرفته است .
از همه ی این ها گذشته ؛ وحشت دارم که مرا رها کرده باشی . . . !
نمی خواهم فکرهای آزار دهنده را آب بدهم تا تب و تاب آن تمام وجود مرا بگیرد . می خواهم کتابی بخوانم . مثلاً فلسفه ی ملا صدرا که چند وقتی است صدایم می زند . و من چند روزی است آن را از قفسه در آورده ام و روی میز گذاشته ام .
من هر چه را که باید می گفتم ، گفتم . خودت می دانی که کوره را کی باید خاموش کنی .
برچسب ها :
دل نوشته ,