مسافر صبح پنج شنبه ام.و اکنون ، بامداد جمعه است.قصد دیدار ستاره ای در مشرق را کرده ام. اشتیاق و شرمساری چنانم کرده که با تمام خستگی را ه ، هنوز نخوابیده ام . تا همین یک ساعت پیش « علی محمد» ، زیر شلیک حرف و سخن بود. دلم نیامد چشم های قرمز اش را میهمان بی خوابی های هر شبم بکنم.
الان ، در رختخواب و زیر نور گوشی تلفن همراه ، یکی از دفاتر «محسن» را -بدون اجازه-بر داشتم تا چیز بنویسم.
از خودم می پرسم : چه چیز مهمی این گونه تو را وا داشته که نخوابی و دزدکی مطلب بنویسی ؟ و اگر نوشته نشود ، کاینات زیر و رو می شود.
آن پرنده زندانی می گوید : این اداها را کنار بگذار و بخواب .
گفتم : قرار نیست چیزی که نوشته می شود ، مهم باشد. (گر چه برای خودم مهم است) حتا اگر تمام کاغذ را تو لالم کنی و مجبور شوم خط خطی کنم و مرکب خود نویس قشنگم را خرجش کنم این کار را می کنم. - فایده اش چیست ؟
اقل کم ؛ بغض های نشکن ، دلتنگی های دوری و حسرت دیدار تو را روی خطوط که شبیه تقدیر من اند ، جا خواهم گذاشت. تا باعث نشود پیمانه ام لبریز شود و زبان شیطانم را به شکوه باز کند. چرا که محبوب من گله و شکایت را دوست ندارد. (گرچه می ترسم ولی می گویم که در آرزوی شکایتم می مانی ! یعنی کاری نکن تا شکایت بکنم . )
اکنون نیز همان اتفاق در حال وقوع است. چیز هایی بر دلم می گذرد که لالم می کند. و به جای نوشتن باید تمام صفحه را خط خطی کنم.
در نوشتن مرددم. مرددم ؟ نه ! توان نوشتن نیست. می گویم همه چیز را تمام کنم. پرنده می گوید : خجالت نمی کشی با این حال مشوش و افکار به هم ریخته می خواهی در مورد چیزی بنویسی که هیچ گاه سر به کمند کلام کسی در نیاورده. راستی خجالت نمی کشی اظطراب و تشویش هایت را می نویسی ؟! اگر کسی آن را بخواند چه؟ تنها چیزی که دستگیرش بشود این است که نویسنده چقدر آشفته و مردد بوده!
می گویم : اصلاً مهم نیست . و تو هم نمی توانی دیوانه ای را منصرف کنی. خودت را آزار نده! تازه ! قرار نیست این ها را کسی بخواند. چه کسی به نوشته های یک هذیانی بی سواد رغبت می کند. و از آن لذت می برد؟! باور کن به محض این که دست از نوشتن برداشتم آن را پاره می کنم. مثل قلبم که برای مخاطب همیشگی نوشته هایم حتا تمام خط خطی های اوراقم ، پاره پاره است.
اه. . . هر چیز که غیر از اوست هدر است.تمام کن. به قول شاعر : سخن دوست خوشتر است. این قدر مرا به خودم مشغول نکن ، پرنده !
باز هم رسیدم به جایی که باید قلم را کنار بگذارم یا تمام صفحه را خط خطی کنم.
چرا نمی توانم از تو چیزی بنویسم؟ چرا این چیز هایی که تو در قلبم گذاشته ای و هی جوش می خورد ، کلمات را نمی پذیرند ؟ چرا نمی شود با الفبای هیچ زبانی از تو نوشت ؟! چرا وقتی می خواهم در باره تو بنویسم ، خطم خراب می شود ؟! چرا آن همه خواب های بی خیالی را از من گرفته ای و به جایش بی خوابی های دلتنگی را ، اشک های یواشکی را ،تنهایی و دق سکوت را گذاشته ای ؟!
تو می خواهی از من چه بسازی ؟ چرا مرا در ته هر چه بدی است رها می کنی؟! مگر من فرزند نازپرورده و لوس تو نیستم.؟مرا کنار خودت بگذار . من از سرما و فکر دوری از تو که جهنم مجسم است ، می ترسم . آن قدر که دندان هایم به هم می خورند و نمی توانم حرف بزنم.
تمام افکار من قطعه قطعه شده اند. و بین این جملاتم هیچ ارتباطی نمی یابی .و هی باید از خودم بپرسم:راستی کجا بودم ؟ چی داشتم می گفتم ؟ تا بتوانم مطلبی را ادا کنم. تا مخاطبم چیزی دستگیرش شود. تازه می فهمم که چطور می شود ، کسی را دیوانه می کنی ، ان قدر که راه خانه اش را گم می کند. آه . . . راستی . . . کجا بودم ؟
. . . از فکر دوری از تو می ترسم .آن قدر که لکنت می گیرم . و لال می شوم . و راستی خطم هم خراب می شود .
زیبا ! تحمل سختی را ندارم . (خودت در آن نامه بی بدیلت این حرف را توی دهنم گذاشتی « ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا انت مولانا. . . )شانه های لاغر و نگاه های لوسم را ببین ! من ام ! تحمل هر چه را داشته باشم ، خودت بهتر می دانی تحمل دوری از تو و نگاههای بی تفاوتت را نداشته و ندارم.
طوری می کنی که اصلا مرا نمی شناسی . و با من کاری نداری .
امیدوارم بتوانم جلوی این بغض که مثل بهمنی که به مویی بند است و ته گلویم به کمین نشسته است و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است را بگیرم .
از فکر به این که لحظه ای آفتاب نگاهت ، پس ابرهای بدی هایم کم رنگ شود ، دیوانه ام می کند.
نگو . می دانم بدم . و می دانم با عظمتی که تو داری ، هیچ گاه خودت را اندازه من نمی کنی . تا خجالت و شرمساری ام راببینی . و اگر به زبان کودکانه ام حرف می زنی دلیل نمی شود که تو کودک شده باشی . می دانم ! تو آن قدر مهربانی که مرا با تمام بدی هایم حتا می توانی دوست داشته باشی و برایم دل بسوزانی .
گفته بودند : که من شرورم. که من بدم . مرا به دوستی نگیر . و تو در جواب همه آن ها، در جواب تمام حسادت ها چیزی گفتی که من هنوز هم که هنوز است ، کام جانم از به یاد آوردن آن چنان شیرین می شود که تمام سختی ها و گرفتاری هایم فراموش می شود.
محبوب من ! شما فرمودید : من چیزی در او می بینم که شما از درک آن عاجزید . وقتی این را شنیدم سرم به طاق آسمان می خورد . همین یک جمله کافی بود تا من به خودم بیایم و جایگاه خودم را بیابم . لیکن تو به این بسنده نکردی و به تمام کسانت کفتی : مرا عزیز بدارند و حرمت نگه دارند. از این همه عزتی که نصیبم شد جمعی سر به کرنش و تعظیم برداشتند و تنها یکی که خود را بیشتر از تو دوست داشت . حسادت حیایش را خورد . و کودک ناقص الخلقه تکبر را زایید . آستان تو را آلایید به بدی و تو به خاطر من او را از بارگاهت بیرون انداختی . با این کارت فهمیدم که هیچ گاه در خودم ننگرم که از توّهم ، ذلت را عزت نپندارم . باز هم عزتی بیشتر به من بخشیدی آنگاه که نجوا کنان - آن چنان که کسی نشنود - اسم رمزت را در گوش جانم نجوا کردی. چیزی که تا آن لحظه کسی بر آن وقوف نداشت. بعد ها فهمیدم که این اسم که به من سپردی معجزه می کند . و مرا هر گاه که بخواهم به تو می رساند . و در های بسته اندرونی قصرت با این کلید باز می شود . و باز بیشتر ، گفتی : می توانی اسم رمز مرا به کسانم تعلیم دهی ! و معلمم کردی . و همه پذیرفتند تا شاگردی ام کنند .
این همه مرتبه ،عزت و عظمت که من هنوز از درک آن عاجزم . و اینکه در من چه چیزی دیده بودی ، که تمام کسان و دوستانت را پیش پای این تازه وارد نشاندی ؟ مرا در حیرت افکنده است.
جهل من آخر کار دستم داد . فراموشت کردم . و از درگاه قصرت زدم بیرون . و نمی دانستم که بیرون از امن قصر تو همه جا دلگیر و مثل زندان است. و الان می فهمم آزادی واقعی ، در اسارت و سرسپردگی تو است. بیرون قصر و اکنون دشمنان بالفطره من منتظر تا پایم از مرز حمایت و امن تو خارج شود . بلایی بر سرم بیاورند که تلافی هفت صد هزار سال عبادت بشود .!
آن چنان شد که راه خانه ام را گم کردم. و سالیان سال است ، گرفتار خاک بازی ام . غبار دنیا بر سر و صورتم نشست .بر چشمم نشست . چشمانم را بستم . و اکنون سالها است که زایری با چشمان بسته به دنبال قصر رویاهایش می گردد ، که تو پادشاه آنی . اما دریغ که جاده های دنیا آن قدر پیچ در پیچ و گمراه کننده هستند و لحظه ای که به خودت می آیی دوباره خود را در جای اول می بینی و آزادی دنیا آنقدر سهمگین است ،که حتا اسم اعظمت که در جانم رسوخ کرده و باعث گرمی و تپش قلبم بود را فراموش کردم . و برای به یاد آوردن آن هر اسمی را صدا می زدم . تا شاید اثری کند . و یادم بیاید . آن قدر گرفتار مصایب شدم که دلت نیامد رهایم کنی . دوستی را فرستادی تا دوستی ها را به یاد بیاورم . و عهد قدیم تازه کنم. او را فرستادی تا غبار از چشمانم بردارد .
کافی بود تا غبار شیاطین از چشمانم برداشته شود و باز شود چشمانم . فقط کافی بود چشمانم باز شود چرا که راه تو در میان این همه کژ راهه ، مستقیم بود و چون زلالی آب می درخشید .
بالاخره روزی در دریاچه مهرت لباس هایم را کندم . و تنی به آب زدم .غبار ها شسته شد . راه را دیدم . و آن قدر حسرت خوردم از وقت هایی که می توانستم با تو باشم و نبودم . و آنگاه شوق دیدار در قلبم تلنبار شده بود که برهنه چونان محرم ، حرکت کردم .و هر قدمم چیزی از درونم می یافتم که درخشش خیره کننده ای داشت . فهمیدم آن روزهایی که چشمانم بسته بود شیطانکی نا خوانده وارد امن قلبم شد . و جا خوش کرد . و در اتاق اندیشه ام فرمان غلط می داد تا از راه باز مانم یادم می آید که هر گاه حرف های شبهه ناکش را شنیدم در دوری از تو و کثافت غرق می شدم .یادم می آید که آن عظمتی را که برایم خواسته بودی را نادیده انگاشتم. وقتی ارزش چیزی را ندانی آن را از دست خواهی داد. مثل کودکی که زر را از سنگ نمی داند . آن را در چله تیر و کمانش می گذارد و به سوی گنجشکی پرتاب می کند .
پرنده ای در من گرفتار است که هیچ گاه به بدی هایم خو نمی گیرد و وقتی تاریک می شوم چنان سر را به در و دیوار می کوبد که آرام را از تو می گیرد و تا روشن و زلال و تابناک نشوی آرام نمی گیرد. و در قلب من اسیر من گرفتار است. و وقتی که تو را فراموش می کردم . پرنده بی تاب می شد و فریاد میزد تا مرا به خودم بیاورد .پرنده از آن جهت در قلبم لانه کرده بود تا شیطان متکلم وحده نباشد . و دست جاه طلبی دنیا را کوتاه کند . تا نشانی ام را به یادم بیاورد . و گم نشوم . و جواهر زبر جد فرصت ها را صرف اجناس بنجل بی ارزش نکنم .
و حالا از اولین نگاه عاشقانه ات . از اولین ابراز علاقه ات تا حال نمی دانم چند میلیون سال گذشته است ! ولی آن قدر می دانم که شراب دوستی ات کهنه تر شده است و مرد افکن تر و حریف تو نیز از آن خامی بیرون آمده است و قدر موهبت و فرصت را می داند .تنها تویی در میان این همه که هیچ نیستند و من می توانم قلبم را به تمامی به تو بسپارم . چرا که قلب شناس تویی !
قلبم را بی تو به هر رزل و پستی عرضه کردم . کسی تا آن وقت چنان گوهری ندیده بود . ارزشش را نمی دانست . پس بهایش نمی داشت . ولی تو که می دانی ! قلبم را به تو می سپارم که لیاقت بارگاه تو است .
به تو می سپارم تا جایگاه تو باشد .و کسی غیر از تو جرات دق الباب را حتا نداشته باشد .
هنوز و با شدتی بیشتر دوستت دارم .دیگر آن کودک کنجکاو و بازیگوش نیستم که دامان امن تو را نفهمیده و پا در کوچه های تقدیر نهاده . اکنون من مردی بالغم و بیشتر از هر وقتی ارزش نگاههایت را می دانم و می فهمم . دیگر وقتی اتفاق خوشایندی می افتد نمی گویم شانس آوردم . بلکه تمام رویدادها علی السویه هستند و هر کدام مرا به تو نزدیکتر کند آن مرحمتی است از سوی تو .
می دانم که همه این ها کار تو است . و تو چون که خوبی نمی توانی خوبی نکنی . و چون که مهربانی نمی توانی مهربانی نکنی . ولی من لیاقت تو را ندارم . چرا که خوبی و مهربانی و عشق (این همان کلمه ای است که فرشتگان نمی دانستند. نه؟!) هدایای مخصوص تو هستند که به هر کس که لیاقتش را داشته باشد عطا می کنی . اما من آن ها را آلودم .
شیطانکی هست که دستش را روی چشم هایم می گذارد و تصویر های خیالی می آفریند . و می خواهد مرا به سراب سرگرم کند. تا از تو دور شوم . و احتمالاً این حرف های اوست که در اندیشه ام می گذرد . پرنده می گوید : محال است شیطانک ها موفق شوند . تو از اول مختص او بودی . و این هایی که از سر تو گذشت . برای پختگی و درک تو لازم بود . تو خیلی خام بودی . او تو را همان گونه که خود می خواست آفرید .شکل داد . ابزار داد و بر سر راهت نشاند . تو باید چونان سرورم باشی و با او جفت شوی .چرا که جفت او تویی . مثل او خواهی شد . و نهایتا با او یگانه خواهی شد.
و حال پس از آن همه جستجو ، قدم های خسته ات را دروازه قصر به انتظار نشسته است برخیز و درنگ مکن.
روزی من خواهم رسید و تو با دستان مهربانت غبار از چهره و موهایم می ستری . و مرا در آغوش خود چنان می فشری که من تمام روزهایی که تو را در کنار خود نداشته ام را از یاد خواهم برد .
من از شیطانک ها می ترسم . چرا که حرف های بسیار زشتی می زنند . و آن قدر با من بدند که اگر بمیرم دست از سر مرده من هم بر نمی دارند .
ذره های جهل و تاریکی که در قلبم هستند ، شیطانک ها را فربه می کنند . دانش ، قلب تو را روشن می کند و ایمان ، آن ها را از قلبت بیرون می اندازد و تمام وجودت را آکنده از نور می کند .
عزیزم ! التماست می کنم . مرا تاب اینگونه افتان و خیزان به سوی تو آمدن نیست و به جایی هم نخواهم رسید . خواهش می کنم ! قدمی تو هم جلو تر بیا ، تا راهم نزدیک تر شود .
ببین مهربان من ! چه کارهایی که نمی کنی ! نا امیدم می کنی تا شیطانک ها جشن بگیرند !!
کجا بودم ؟ نمی دانم . بگذار از آن جا برایت بگویم که عشق تو تمام خواب های بی خیالی را از من گرفت . آن جا که دلم به حال « محمد علی » سوخت و خلاصه خواباندمش !
من هم لحظه ای خوابم برد . چقدر شد نمی دانم . ولی آشفته و آسیمه برخاستم . چرا که خوابم از تو تهی بود . بر خاستم تا حضور تو هدر نرود . و حظی بیشتر برده باشم . برخاستم تا با از تو گفتن ، تسلی یابم . یا اگر نشد مثل فرزندی سمج دامن ات را بگیرم . و نام زیبایت را هی تکرار کنم . و حتا اگر وانمود کنی که نمی شنوی از تکرار نام زیبایت ، کام تلخم ، شیرین شود .
اما دیگر قلب هزار ساله ام حریف نیست . و همراهی ام نمی کند . و هی تیر می کشد . و هشدار !! که دارم تمام می شوم . و راه بسیاری تا تو مانده است . چقدر بی تو رفتم .! مرا ببخش ! به خاطر قلب خسته ام .
َاه . . . این بغض ، این بهمن اندوه ، بی قراری هایش مرا کشت تا شکسته نشود و باعث زحمت جماعتی !!
و بدتر از همه ، تو ! که این همه جدال و تلاش «دن کیشوتت» را می بینی - هه . . عزیزم ! شوخ طبعیِ گستاخِ مرا قلقلک نکن !- تو بگو : این همه شکلک کافی نیست تا لبخندی حتا بزنی !؟
بگو : چه کار کنم تا نگاه مهربانت را با لبخند نمکین ات همراه ببینم . ؟
ساده این که ما هم دل داریم . گیریم خراب ! ( البته تنها کسی که تخصص خراب کردن دلها را دارد فقط تویی . این را گفتم تا تکلیف فعل مجهول روشن شود . )گیرم خراب . گیرم که شکست . تو که خلف وعده نمی کنی ؟ ها؟ خودت گفتی دلهای شکسته محل میعاد باشد .
ببین پا برهنه کجاها رفتم . خجالت می کشم بگویم عشق تو ! ولی توهم عشق تو کاری می کند که دست از ترنج نشناسی و هی حرف بزنی و بنویسی و بنویسی و جالب این که به جایی هم نرسی و جالب تر این که وقتی به خودت می آیی می بینی که یک از هزار نگفتی !
چی می گفتم ؟ وای بر من ! بگو چه کار کنم تا لبخندی بزنی ؟
مرا ببخش و هر که را که مثل من است . چرا که دوری از تو ما را گستاخ کرده است .
تاریکی ها مجال شیطانک ها است . تو دوست من باش . من تو را دوست دارم . و از تاریکی می ترسم . (لالم می کنی . و نمی گذاری این بچه لوس عذر خواهی را یاد بگیرد . و مجبورم می کنی تمام صفحه را خط خطی کنم. )تازه می فهمم آن همدانی شوریده عریان از تعلق چه می گفت : به آهی گنبد خضرا بسوجم/فلک را جمله سر تا پا بسوجم/بسوجم ارنه کارم را بساجی/چه فرمایی بساجی یا بسوجم ؟
نا تمام ، تمام می کنم . چرا که خودنویسم بازی در آورده است و یک در میان می نویسد . می دانم این آخرین حقه تو است تا خوابم کنی . نکن. ! چیزی می شود و خونم می افتد به گردن ات .
* در آینه نگاه می کنم . چقدر تکیده شدم . یاد کودکی هایم می افتم . کودکی ! زمانی در نور می زیستیم . نور می خوردیم . و شیطانک ها مجال و عرصه نداشتند . گذشت و گذشت آن قدر که پرهایت خاکستری شد و پرواز از یاد ها رفت. و پاهایت را به جاذبه زمین زنجیر کردند .این گونه شد که به خیال پرواز عمری اسیر و زمین گیر شدیم. و حسرت لحظات تطهیر را داریم .
با تمام بدی هایمان دوستمان داشته باش . چرا که از تو بعید است دوستدارانت را با شیطانک ها که فقط راه سرزمین تاریکی را بلدند ، رها کنی .!
دیگر قلم نمی لغزد و من لال شدم . و لحظه برای باریدن آن همه ابر سیاه تنهایی مهیا است .می روم تا دلم را فی الحال دریابم که قلم نامحرم است .