روز مرگ ات را دیدم . گر چه باورم نمی شد ! ولی تو هیچ گاه تمام نشدی. و هنوز که هنوز است حضور داری ، حتا گرم تر ! تمام هراسم از مرگ (نمی دانم برایت گفته ام یا نه ؟ من از مرگ تا سرحد مرگ می ترسم! )آری تمام هراسم از مرگ به همین قسمت برمی گردد. این که بمیرم و تمام شوم! تعبیری که از میل به جاودانگی می شود کرد.اسطوره ماندگاری. و بی درنگ ذهن به سمت قصه ای باستانی سُر می خورد. اسطوره گیل گمش!این قدیمی ترین اسطوره ی در دست است که بشر اساسی ترین سوالش را صریح بیان کرده است.و بشر (گیلگمش)، تمام آرزوهایش را در این کتیبه با همه جستجوهای فراوان و باورنکردنی بیان می کند.
آیا اکنون من گرفتار آن حس اساطیری ام؟سراسر زندگی ام رنجنامه ای است در حب دستیابی به راز ماندگاری،با یاس ها و نا امیدی هایش.با خشم هایی که زندگی را برایم تلخ و ناگوار می کرد. و فرصت ها را به باد می داد.عشق به جاودانگی و نامیرایی و پاسخ به خلاء حضور، روح مرا سرشار از نگرانی می کرد.
می گویم : هیچ چیز از اهمیت ماندگاری و هراس از مرگ نمی کاهد. شاید دلیلش این باشد که مرگ دروازه ای است به شهری ناشناخته و بسیار رازناک و تو احساس می کنی بدون سلاح و برهنه در سرزمینی غریب ، یله شده ای و بی دفاع ، هزار خطر احتمالی تهدیدت می کند.یا تنهایی ! و انسان دوباره گرفتار عذاب جدایی می شود. باری تنها در این دنیا رها شدی و آن را به طرزی ناخوشایند و دردناک تجربه کردی. و تمام زندگی ات صرف یافتن و جفت شدن با گمشده ای شد که نمی دانی چیست . و قریب به یقین قرار نیست پیدایش کنی. نیافتی و فقط با کسانی و چیزهایی آشنا شدی که تسکین ات می داد. و باز دوباره تنهایی ! و باز دوباره جستجو برای شناختن ،یافتن و جفت شدن ! و نهایتاً ناکامی.
نمی شود انکار کرد که بزرگ ترین درد انسان ، درد دور افتادگی ، جدایی و تنهایی است. دست به هر کاری بزنی و با تمام جهان ، هم صحبت و آشنا شوی باز آن حقیقت را که از او جدا مانده ای و فقط با او آرامش را تجربه کرده بودی ، نخواهی یافت. گر چه هول تنهایی با تو چنان کرده که اگر روزی در کوچه ای بن بست با حقیقت ، چهره به چهره شوی و نفسش به صورتت بخورد او را نخواهی شناخت. این نفرین آفرینش است.
آفرینش با آلودگی هایی که بنای آن را می سازد و تو را با خشم ، نفرت ، دوست داشتن و فراموشی ، جهل و تردید و... می آمیزد. انگار کودکی در اوج کنجکاوی هایش در ازدحام بازار مکاره دنیا ناگهان لمبر چادر مادر آفرینش را رها می کند.و لحظه ای که پی به این موضوع می برد زیبایی های اطرافش رنگ می بازند و دنیایی که او را احاطه کرده است پر خطر ! و آرامش به اضطرابی جان ستان بدل می شود.
یک بار در کودکی در بازاری شلوغ من نیز چادر مادرم را دلفریبی و زرق و برق بازار از دستانم جدا کرد.جلوه بازار سیاه شد و همه چیز تلخ و ناگوار شد.آن چنان که فلفل را لای دندان های لذتت شکسته باشی و تلخی چنان بود که قلبم از جا کنده شد و اشک از چشمان هراسانم سر ریز !
و اکنون نیز حال همان کودکیهایم را دارم.از همان وقتی که توانستم از جاذبه غرایزم رها شوم و اندیشیدن را فرا گرفتم.فهمیدم که غرق در دزد بازار دنیا دامان کسی را رها کرده ام که هنوز به درستی نمی توانم به یاد بیاورم که کیست.ولی آنقدر فهمیدم که دیگر در این بازار او را پیدا نخواهم کرد.و این بر اضطرابم می افزاید.
هر چه می گردم ، می یابم و نمی یابم.می بینم و نمی بینم. نشانه هایش هست و خودش نیست.و این گونه می شود که گاهی مرگ، دروازه ای می شود به دنیایی ناشناخته.تا شاید آن جا با او دیدار کنم. و او را که حتا نمی شناسمش و نشانی اندکی از او در دست دارم ، پیدایش کنم.
حالا می فهمم که چگونه شد که تو از دروازه مرگ عاشقانه ،گذشتی.و تمام پیوند هایت را گسستی. تا با کسی پیوند بخوری که معنای حقیقی همه پیوندها است. و از این منظر اهمیتی ندارد که جاودانه بشوی یا نه.چرا که جاودانگی در منطق تو معنایی دیگر دارد.
از تو می خواهم که درود و دلتنگی ام را به کسی که می دانم جهان او را گم کرده و این گردش مضطرب او از استیصال جدا ماندگی است اگر چه شاید درک نکرده باشد ، برسان و بگو ؛ کودکی مضطرب در میان این همه چهره آشنای ناشناس ، خسته از تلون جاذبه زندگی ! پشیمان از جستجو های بی فایده ! فقط لمبر چادر تو را می خواهد ...لال شدم. اصلاً آرزوهای خودت را از زبان من برایش بگو.!